به گزارش کندو نیوز، آستانهی غم و اندوه در انسانها متفاوت است؛ گاهی صحنهای در یک فیلم سینمایی میتواند یک نفر را تا آستانهی فروپاشی ببرد در صورتی که یک نفر دیگر ممکن است هیچ واکنشی به آن نشان ندهد. اما این ماجرا در مورد فیلمهای انیمیشنی اندکی متفاوت است، این آثار میتوانند بعضی از غمگینترین خطوط داستانی را به نمایش بگذارند و از آنجایی که کمتر کسی از اثری به ظاهر کودکانه انتظار حجم وسیعی از اندوه را دارد، غمانگیزتر هم جلوه میکند.بعضی از صحنههای انیمیشنی به اندازهای دردناک هستند که حتی کودکان هم که درک صحیحی از موقعیت ندارند، میتوانند سنگینی آنها را احساس کنند، چه رسد به بزرگسالان که سختی روزگار زودرنجترشان هم کرده است. گاهی این نقلقولهای غمانگیز به اندازهای تاثیرگذار هستند که همیشه در خاطر طرفداران ثبت میشوند و حتی در سالهای بعد سهمی از کالاها، آثار هنری و میمهای اینترنتی را به خود اختصاص میدهند.هرگز توانایی یک انیمیشن با طراحی زیبا و صداپیشگی خاطرهانگیز را برای ایجاد لحظات اشکآلود دست کم نگیرید. کلیشهها در این آثار امری عادی هستند؛ زیرا سادگی هم میتواند کودکان را تحت تاثیر قرار دهد و هم بزرگسالان را با خود همراه کند. انیمیشنها برای ایجاد لحظات تاثیرگذار و دردناک به جملات قصار و نثر شکسپیر نیازی ندارند بلکه میتوانند با یک نقلقول ساده و کودکانه لحظهای را خلق کنند که سنگینی آن را تا ابد احساس کنید. این شما و این ۱۲ نقلقول غمانگیز و تاثیرگذار انیمیشنی.
انیمیشن خوش ساخت و چشمنواز درون بیرون پیکسار به گونهای به مفهوم احساسات میپردازد که پیشتر هیچ اثری این کار را انجام نداده. میزان تاثیرگذاری این فیلم به اندازهای است که احتمالا پس از تماشای آن به سراغ بررسی بخشهای ناهمگون وجودمان میرویم و حتی به قسمتهای نادیده گرفتهشدهی روحمان هم سری میزنیم؛ درون بیرون این کار را به صورت خاص با شخصیت بینگ بونگ انجام میدهد.بینگ بونگ فیل زیبای صورتی و دوست خیالی رایلی در دوران کودکیاش بوده اما کمکم به دست فراموشی سپرده شده و حالا او کمتر به یاد این موجود دوستداشتنی میافتد. حتی اگر در دوران کودکیتان هیچ دوست خیالی نداشتید باز هم نمیتوانید بینگ بونگ را تحسین نکنید و با تماشای سکانسهایش دلتنگی و اندوه به وجودتان هجوم نیاورد.فیل صورتی داستان از ماجراجوییهایی حکایت میکند که هنوز هم احتمال وقوعشان در وجود آشفتهی رایلی وجود دارد؛ بنابراین وقتی پیش از محو شدن به عنوان آخرین حرفش به شادی میگوید «اونو از طرف من به ماه ببر، باشه؟» نشان میدهد که رایلی هنوز هم برای رویا پردازی و لذت بردن از زندگی فرصت دارد، حتی اگر بینگ بونگ برای همیشه از بین رفته باشد.این نقلقول به طور غمانگیزی نشان میدهد که زندگی چطور انسان را میان اندوه فراوان غوطهور میکند و مانع تابش پرتوهای شادی میشود. بینگ بونگ در آخرین سخنانش چشمان زیبا و درشتش را به شادی دوخته تا به رایلی اجازه ندهد از خیالپردازی دست بکشد. همچنین نشان میدهد که بینگ بونگ تا آخرین لحظه هم به فکر صاحبش است و از او مراقبت میکند؛ حتی اگر با بزرگ شدن رایلی، به دست فراموشی سپرده شود.سکانس خداحافظی بینگ بونگ همهی ما را به یاد بخشهایی از وجودمان میاندازد که به واسطهی بزرگ شدن در سیاهچالهی فراموشی گم شدند و در شرایطی که فکرش را هم نمیکنیم دلتنگی عمیقی گریبانمان را میگیرد.
بالا یکی از غمانگیزترین و صد البته تاثیرگذارترین انیمیشنهای پیکسار تا امروز است که بزرگسالان بیشتر از کودکان با آن ارتباط برقرار میکنند. هرچند نقلقولی که میخواهیم به آن اشاره کنیم در حقیقت یک نوشته است که هیچ وقت با صدای بلند خوانده نمیشود اما از عجیب و غریب ترین لحظات سینمایی به حساب میآید.کارل، پیرمرد پریشان و افسرده حالی است که پس از مرگ همسرش الی دلیل مشخصی برای زندگی ندارد و تنها روز را به شب میرساند. او بارها و بارها دفتر خاطرات الی که نامش را «کتاب ماجراجویی» گذاشته خوانده اما هر بار که به صفحهی «کارهایی که قرار است انجام دهم» میرسد از ورق زدن دست برمیدارد؛ چون احساس میکند هیچ وقت نتوانسته زندگی رویایی را برای الی فراهم کند و در طول زندگی مشترکشان زمان و پول زیادی برای ماجراجویی در اختیار نداشتند؛ بنابراین احتمالا صفحات بعدی باید پر از رویاهای دست نیافتنی الی باشد که خواندنشان بدون شک برای پیرمرد داستان آزار دهنده است.کارل بالاخره جرات میکند به سراغ این صفحات برود و در کمال تعجب با عکسهای یادگاری از خودش، الی و فرزندانشان در لحظات شاد زندگی مواجه میشود و نهایتا به آخرین نوشتهی همسرش میرسد: «به خاطر ماجراجویی متشکرم، حالا برو و به ماجراجویی بعدی برس. با عشق الی»آخرین نوشتههای الی به تنهایی کافی است که سرسختترین انسانهای کرهی زمین را هم متاثر کند. انیمیشن در این لحظه بر چهرهی کارل متمرکز میشود که گویی بار گناه از روی دوشش برداشته شده و بالاخره میتواند نفس راحتی بکشد؛ چون هرچند وقت و پول کافی برای ماجراجویی نداشتند اما زندگی مشترکشان برای الی بزرگترین ماجراجویی بوده، درست مثل کارل.در این لحظه قطعهی موسیقی بینظیر «کارهایی که انجام دادیم» (Stuff We Did) اثر مایکل جاکینو پخش میشود که در کنار تصاویری از لحظات خوشی که حالا دیگر نیستند و به دست خاطرات سپرده شدند، لحظات به شدت تاثیرگذاری را ایجاد میکند که از یک فیلم انیمیشنی بعید است.
کوکو به عنوان یکی دیگر از شاهکارهای پیکسار شناخته میشود که مخاطبان زیادی از سراسر دنیا را از طریق داستان جذابش با فرهنگ مکزیک آشنا کرد. ماجرا بر پایهی احساس فقدان شدید در پیرزنی به نام ماما و ناتوانی پسر کوچکی به نام میگل در درک آسیب مشترک خانوادهاش بنا شده است. هر بار که در سکانسهای مختلف جملهی «یادت باشه» شنیده میشود باید منتظر ضربهای محکم و تاثیرگذار باشیم.انیمیشن کوکو مملو از لحظات غمانگیز و عمدتا ترسناک است اما بدون شک یکی از عجیبترین سکانسها توضیحات هکتور دربارهی اتفاقی است که برای ارواحی میافتد که در دنیای زندگان کسی را ندارند که به یادشان باشد. او میگوید:«اگر در دنیای زندگان کسی نباشه که تو رو به خاطر بیاره، از این دنیا (دنیای مردگان) ناپدید میشی!»دنیای مردگان به خودی خود مکان غمانگیزی است اما ساکنان آن هنوز هم امیدوارند که یک بار در سال که همان روز مردگان است بتوانند عزیزانشان را ببینند اما این خوشی خیلی دوام نمیآورد چون بالاخره روزی فرا میرسد که هیچ وارثی روی زمین نخواهند داشت و آن روز وقت نابودی همیشگی و محو شدنشان از دنیای مردگان است.بعد از شنیدن این جمله احتمالا همهی ما به این فکر افتادیم که این اتفاق هر چقدر هم دور به نظر برسد بالاخره روزی هم برای ما به وقوع میپیوندد و حتی مشتی خاطره هم از ما به جا نخواهد ماند، مثل اتفاقی که اجدادمان که حتی نامشان را هم به خاطر نداریم، صدها سال قبل تجربه کردند.این سکانس بعد از این که متوجه میشویم حافظهی ماما در اثر آلزایمر در حال از بین رفتن است و احتمالا خاطرهی هکتور هم از بخشهایی است که به زودی به دست فراموشی سپرده میشود و وحشت او از سرنوشت محتومی که در انتظارش است، غمانگیزتر هم میشود.
داستان اسباببازی ۳ به نوعی حسن ختام ماجراجوییهای اسباببازیها در دنیای کودکانهی اندی است و برای همهی کسانی که مثل اندی با این موجودات بانمک بزرگ شدند، دردناک است. احتمالا همهی ما لحظهای را تجربه کردیم که برای آخرین بار با اسباببازیهایمان خداحافظی کردیم، آنها را در جعبه گذاشتیم و دیگر هیچ وقت ندیدمشان؛ بنابراین سکانس خداحافظی اندی از رفقایش برای همهی ما آشنا و به همان اندازه غمانگیز است.داستان اسباببازی ۳ مملو از جملات و نقلقولهایی است که به واقع غمانگیز هستند و حس بزرگ شدن و فاصله گرفتن از دنیای شاد کودکی را در ما زنده میکنند اما سکانس خداحافظی اندی از وودی و آخرین کلماتی که گاوچران ماجراجوی داستان به زبان میآورد چیز دیگری است: «خداحافظ، شریک»این جمله به خودی خودی غمانگیز نیست و احتمالا اگر فیلم را ندیده باشید از زودرنجیمان تعجب کنید اما تام هنکس این کلمات را طوری بیان میکند که ذره ذرهی رنج و غم وودی و عشقی که در همهی این سالها به اندی داشته را میتوان با تمام وجود احساس کرد. ماجرا وقتی غمانگیزتر میشود که حدس میزنید در آینده چقدر دلتنگ صاحبش و روزهایی خواهد شد که دیگر هیچ وقت تکرار نمیشوند.داستان اسباببازی خطرات و عدم قطعیت فرآیند رشد را به هنرمندانهترین شکل ممکن به تصویر میکشد. نه اندی و نه وودی هرگز تاثیری که بر یکدیگر داشتند را فراموش نمیکنند اما واقعیت بلوغ آنها را مجبور به جدایی میکند و این دقیقا همان چیزی است که لحظهی خداحافظی را تلختر میکند.
پرنسسهای دیزنی از محبوبترین شخصیتهای این کمپانی هستند که البته علیرغم جذابیتهای بصریشان با آسیبهای روانی زیادی دست و پنجه نرم میکنند که از جملهی آنها میتوان به از دست دادن اعتماد به نفس اشاره کرد. همهی پرنسسهای دیزنی احتمالا در بخشی از داستانهایشان با این احساس تلخ رو به رو شدند اما مولان از معدود شخصیتهایی است که دربارهی این احساس صحبت میکند و از ناامنیهایش میگوید.بعد از این که مولان در جنگ جای پدرش میگیرد اما هیچ چیز طبق برنامه پیش نمیرود و با تلفات سنگینی رو به رو میشوند، دلیل تصمیماتش را برای موشو این طور توضیح میدهد:«چیزی که واقعا میخواستم این بود که ثابت کنم می تونم کارها را درست انجام بدم، تا وقتی توی آینه نگاه میکنم یک انسان ارزشمند ببینم اما اشتباه میکردم، من حالا هیچی نمیبینیم!»غمانگیزترین بخش این نقلقول از ارتباط آن با زندگی شخصی بسیاری از ما ناشی میشود؛ چون احتمالا هیچ کس در کرهی زمین وجود ندارد که حداقل یک بار به آینه خیره نشده و احساس نکرده باشد شخصی که در آینه میبیند کافی نیست یا بدتر از آن باید هر طوری که میتواند خودش را به دیگران ثابت کند، حتی اگر به قیمت نادیده گرفتن احساس و آرزوهایش باشد.
شکی نیست که شیرشاه یکی از غمانگیزترین انیمیشنهای دیزنی است و مرگ موفاسا و اتفاقات پس از آن مخاطبان را عمیقا تحت تأثیر قرار میدهد؛ بنابراین با این پیش زمینه دور از ذهن نیست که سکانس رویارویی سیمبا با روح پدرش موفاسا از غمانگیزترین سکانسهای تمام انیمیشنهای دیزنی باشد.سیمبا ناامید و خسته از همه جا فریاد میزند: «بابا زود باش، تو باید بلند شی، ما باید به خونه بریم» اما غم انگیزترین جملهی سیمبا بدون شک جایی است که از پدرش به خاطر فقدانش شکایت میکند: «تو گفتی همیشه کنار من هستی، اما الان نیستی!»ناامیدی از صحبت با کسی که دیگر نیست و حالا به خاطرهای دور تبدیل شده، چیزی است که در لحظه لحظهی این سکانس احساس میشود و استثنا از آن لحظاتی است که کودکان را هم به اندازهی بزرگسالان تحت تأثیر قرار میدهد. این سکانس را میتوان از کمنورترین بخشهای انیمیشن خوشرنگ و لعاب شیرشاه دانست که در حقیقت مظهری از غم و اندوه عمیقی است که وجود سیمبا را در برگرفته و بازتابی از تاریکی است که همیشه در او میماند و تنهایی و گناه سیمبا را برای مخاطب ملموس میکند.این لحظه از این نظر تاثیرگذار است که به ما نشان میدهد حتی شیری به قدرتمندی سیمبا هم میتواند به اندازهای آسیب دیده باشد که با تمام وجودش فریاد بکشد و صد البته بروز احساسات نه تنها ما را ضعیفتر نمیکند بلکه ممکن است دریچهای برای تصمیمات درست آینده باشد.
در جستجوی نموی پیکسار در وهلهی اول دربارهی دلقک ماهی کوچک ماجراجویی به نام نمو است که در اقیانوس گم میشود و حالا پدرش مارلین باید هر طور که شده او را پیدا کند اما بدون شک دوری ماهی زرد و آبی فراموشکاری که مارلین را در این جستجو همراهی میکند، یکی از جذابترین شخصیتهای این انیمیشن است و به همین دلیل هم موفق شد سال ۲۰۱۶ انیمیشن اختصاصی خودش به نام «در جستجوی دوری» (Finding Dory) را داشته باشد. یکی از دلایل جذابیت دوری صداپیشگی مجری معروف الن دی جنرس است که به این شخصیت روح داده و مخاطب را در بسیاری از لحظات وادار به همذات پنداری با او میکند.یکی از غمانگیزترین و صد البته تاثیرگذارترین لحظات در جستجوی نمو جایی است که مارلین قصد دارد از دوری جدا شود و به سراغ زندگیاش برود. دوری با التماس فریاد میزند: «لطفا نرو، لطفا. تا حالا هیچ کس برای مدت طولانی کنار من نمونده».مخاطب به خوبی میتواند با این دیالوگ به ظاهر ساده همذات پنداری کند؛ زیرا از دست دادن حافظه دوری را به خوبی منعکس میکند اما ناامیدی اصلی وقتی ایجاد میشود که میفهمیم دوری به نوعی با کنار یک نفر دیگر بودن، احساس ارزشمندی میکند و ترک شدن توسط مارلین این ارزش را از او خواهد گرفت.لحن الن دی جنرس هنگام ادای این دیالوگ به گونهای است که کاملا با دوری همدردی میکنیم و به وضوح احساس میکنیم علیرغم از دست دادن حافظهاش هنوز هم دردهایی در وجودش هست که نتوانسته از شرشان خلاص شود؛ تنها ماندن در حقیقت همان دردی است که دوری را هم مثل بسیاری از موجودات کرهی زمین آزار میدهد.
در حالی که بسیاری از انیمهبازان حرفهای عقیده دارند قلعهی متحرک هاول غمانگیزترین اثر استودیو جیبلی نیست اما بدون شک جملاتی که سوفی بعد از ترمیم قلب هاول به او میگوید از تامل برانگیزترین دیالوگهای آثار این استودیو است. سوفی میگوید: «قلب بار سنگینی است».جملهای در ظاهر ساده که احتمالا کودکان سنگینی آن را درک نخواهند کرد اما برای بزرگسالان تامل برانگیز و تا اندازهای دردناک است؛ چون سختیهای روزگار به ما ثابت کردند که احساسات گاهی میتوانند تا آخر عمر مانند صلیبی بر دوشمان قرار بگیرند و سنگینی آن را همیشه احساس کنیم و این بهای انسان بودن است.این جمله ماهیت رابطهی سوفی و هاول را به خوبی نشان میدهد اما مهمتر از آن دربارهی حقیقت عمیقتری صحبت میکند که همهی ما در وجودمان احساس میکنیم. این دیالوگ به طرز غیرقابلتوصیفی سرشار از احساسات، به همان اندازه غمانگیز و به صورت عجیب و غریبی امیدوارکننده است؛ قلب بار سنگینی است اما تحمل غم اندوه و زندگی در دلِ آن، انسان را قدرتمندتر میکند. درد هاول با بازگشت احساسات به کالبدش، قابلتحملتر میشود زیرا حالا عشق هم به وجود او بازگشته.
غول آهنی بعد از گذشت بیش از دو دهه از شاهکارهای انیمیشنی مهجور به حساب میآید که هنوز هم نکات زیادی برای کشف دارد. داستان تاثیرگذار، نمایش خیرهکنندهی روند تغییر غول آهنی، کار انیمیشنی درجه یک و صداپیشگی خاطرهانگیز همه و همه با هم ترکیب شدند تا فیلم را تا این اندازه تاثیرگذار کنند و آخرین جملات غول آهنی خطاب به هوگارت مثل یک تن آجر روی قلب مخاطب قرار بگیرد.این جملات از مستقیمترین نقلقولهای این فهرست هستند اما نحوهی بیانشان توسط وین دیزل و صد البته محتوای سکانس، آن را تا این اندازه غمانگیز کرده است. غول آهنی که حالا به لطف هوگارت به ماهیت اصلیاش بازگشته و دیگر یک سلاح کشتارجمعی نیست، میخواهد جلوی نابودی انسانها به وسیلهی موشکی که خودشان شلیک کردهاند را بگیرد. او به زبان دست و پا شکسته به هوگارت میگوید: «تو بمون، من میرم، دنبالم نیا» و به دنبال آن زمزمهی هوگارت که «دوستت دارم» لحظهی فراموشنشدنی را رقم میزند.وین دیزل به عنوان صداپیشهی غول آهنی در حالی که سعی میکند دست و پا شکسته صحبت کند، بینظیر است و میتواند احساسات زیادی را در این جملهی به ظاهر ساده منتقل کند. غول به هوگارت اشاره میکند تا مطمئن شود چیزی که قرار است اتفاق بیفتد را کاملا درک میکند. سرنوشت شوم و دردناکش همان انتخابی است که به آن افتخار میکند و از دوستی خالص و ارزشمند میان او و هوگارت حکایت دارد.
فیلم آناستازیا محصول سال ۱۹۹۷ داستانی فانتزی بر اساس زندگی دوشس آناستازیا رومانوف، دختر تزار نیکلای دوم است. با این حال فیلم برخلاف زندگی تراژیک رومانوفها پایان خوشی دارد. ماجرا دربارهی مرگ فجیع تمام خانوادهی نیکلای دوم به عنوان آخرین تزار روسیه به دست بلشویکها است. تنها بازماندگان این فاجعه شهبانو ماریا فیودوروونا مادر نیکولای و آناستازیا دختر او بودند که از هم جدا شدند و حالا ماریا پس از چند سال به دنبال نوهاش میگردد.انیمیشن آناستازیا با داستان تلخ و تاثیرگذارش مملو از جزئیات عاشقانه است که به سادگی میتواند اشکتان را درآورد؛ برای مثال قطعهی موسیقی شنیدنی «روز روزگاری در دسامبر» (Once Upon A December) در ایجاد لحظات اندوهبار و ماندگار درخشان عمل میکند.اما عنوان غمانگیزترین نقلقول انیمیشن آناستازیا تعلق میگیرد به سکانسی که آناستازیا بالاخره مادربزرگش را پس از سالها پیدا کرده و در حال تماشای آلبومهای عکس خانوادگیشان است. او میگوید: «الان یادم میآید که اونا رو چقدر دوست داشتم».خاطرات همیشه هدایای گرانبهایی هستند، مهم نیست که یادآوریشان چه اندازه تاریک و دردناک باشد. ماجراهای این انیمیشن پس از جدایی بیرحمانهی آناستازیا از خانوادهاش روایت میشود و استفاده از فعل گذشتهی «دوست داشتم» در این نقلقول نشان میدهد، نمیتوان زمان را به عقب بگرداند و باید با غم و اندوه ناشی از اتفاقات تلخ کنار آمد؛ هرچند که گریبانمان را تا آخر عمر رها نکنند.
لیلو و استیچ یکی از انیمیشنهای دیزنی است که به شکل متفاوتی به مفهوم از دست دادن و پذیرش میپردازد و برخلاف بسیاری از آثار این کمپانی، هرچقدر سنتان بیشتر باشد میتوانید مفاهیم را راحتتر درک کنید. وقتی که استیچ پس از صحبت دربارهی مفهوم اوهانا یا خانواده تصمیم میگیرد برود، لیلو به او میگوید: «اگر میخواهی بری، می تونی. با این حال من تو رو به خاطر میارم من همه ی کسانی که میرن رو به یاد میارم».ماجرا وقتی دردناکتر میشود که به یاد میاوریم رفتن استیچ اولین و آخرین باری نیست که لیلو این احساس را تجربه میکند و احتمالا دختر کوچولوی داستان دربارهی پدر و مادر از دست رفتهاش صحبت میکند. این جملات در حالی که از زبان یک کوک بیان میشوند به شکل غیر قابل وصفی تاثیرگذار است؛ کودکی که بیشتر از سنش با رنج دست و پنجه نرم کرده و هیچ کس نمیتواند میزان اندوه او را درک کند.لیلو شخصیتی است که برای هر کسی یا هر چیزی که دوستش دارد تا آخرین لحظه مبارزه میکند و در لحظهای که گویی زورش به ناملایمات نمیرسد و نمیتواند عزیزانش را کنارش نگه دارد به یادآوری گاه به گاه خاطرات متوسل میشود.
دیو و دلبر دیزنی داستانی دربارهی رستگاری است. هیولای داستان که خودش را در قلعهی تاریک و عجیبش حبس کرده کمکم با عشق و محبت بِل معنای حقیقی زندگی را پیدا میکند. در یکی از صحنههای تاثیرگذار فیلم، دیو آینهای را به بِل هدیه میدهد تا همیشه او را به خاطر داشته باشد. دیو میگوید: «آینه را با خودت ببر تا همیشه راهی برای نگاه کردن به گذشته داشته باشی و به یاد من باش …»دیو به اندازهای آزرده است و از اطرافیانش واهمه دارد که نمیتواند باور کند در این دنیا کسی وجود دارد که دلش برای او تنگ میشود یا حتی دوست دارد او را به خاطر آورد. با این همه بالاخره جرات میکند آینه را به بل بسپارد به امید این که او همان شخص باشد. دانستن این که در این دنیای بزرگ کسی او را به خاطر خواهد داشت به دیو آرامش هدیه میکند و حتی اگر تا ابد در همان حالت هیولاییاش بماند باز هم گوشهای از ذهنش آرام و خوشحال است.