به گزارش کندو نیوز، احسان علیخانی مجری و تهیهکننده مشهور تلویزیون است. او برای اولین بار در سالروز تولدش، 15 آبان خاطرات کودکیاش را در صفحه اینستاگرامش منتشر کرد. او درباره اولینهای زندگیاش چنین نوشت:
* اولین کادوی تولد: من دهه شصتیام؛ از نسلی که نُطفَهشَم وسط موشک و بمبارون شکل گرفت تا ترس و اضطراب بشه اولین کادوی تولدش.
* اولین ترسم: روزی که کوچه و خیابون پُر بود از صدای آژیر. مادرم دستمو محکم گرفته بود و فقط دویدیم تا شنیدن یه صدای وحشتناک و بلافاصله افتادیم توو جوی آب. همون جا پناه گرفتیم و وقتی رسیدیم خونه دیدیم تمام شیشههای خونه، شکسته.
* اولین آرزو: خونهمون پنجرهای که بشه ازش به آسمون نگاه کرد، نداشت. یه پنجره توو راهرو بود که دو تا میله عمودی بزرگ داشت تا کسی ازش بیرون نیفته. ازش میشد به زور آسمونو دید، اونجا پاتوقِ من بود برای آرزوکردن، مخصوصاً شبهایی که رعدوبرق میزد، میرفتم شروع میکردم التماس به خدا که لااقل صداشو کم کن! من قول میدم بچه بهتری باشم و گندکاری نکنم! نمیدونم توو مدرسه از کی شنیده بودم "اومدن رعدوبرق، یعنی داره عذاب میاد".
* اولین دوستام: مگه میشه "پایینشهری" باشی اما "رفیقباز" نشی؟ دیوونه گل کوچیک نباشی؟ سیبیلاتو که زدی از دست رفقات، قایم نشی؟ عاشق دختر همسایه نشی؟ مُحَرم که شد هیئتی نشی؟ چهارشنبهسوری قهرمان نشی؟ مَحرم درد رفیقت نشی؟ دعوا نکنی سر رفیقت؛ کتک بخوری ولی باز آروم نشی؟ البته روزی که از محلهت بری، بیمعرفت میشی! موقع کنکور من رفتیم یه محله دیگه مستأجری، ده سال بعد که به محلهمون سر زدم، آتیش گرفتم وقتی شنیدم رفیق صمیمیم شیشهای شده و "کارتنخواب" و کسی ازش خبر نداره. اون یکی بیماری شدید اعصاب داره. یکی دیگهرو "گاز" توو خونه گرفته مُرده، این وسط، یکیشون الهی شکر کار میکرد؛ زن و بچه هم داشت. بغضم گرفت. اومدم بیام بیرون از محل، بابای یکی از بچهها منو دید. همیشه خدا، "مست" بود؛ از بچگی ما تا همون روز. گفت: "خودتی؟! جان من بیا در خونه، من زن جدیدم باور نمیکنه. هر وقت تلویزیون نشونت میده، میگم تو مال این خرابشدهای. میگه کمتر بخور تا کمتر چرت بگی". گفتم: "چشم، بریم ولی اینجا خرابشده نبود"؛ و همقدمش شدم.
* اولین کار: چون همیشه از مادرم پول "تووجیبی" میگرفتم و میدیدم سخت کار میکنه دوست داشتم پول در بیارم، با همین رفیم که "کارتنخواب" شد تابستون زدیم توو کار بلال فروختن، دوتا محل بالاتر یک روز مادرم منو دید و یک چک مشتی زد توو گوشم. زن همسایهمون که این صحنه رو دیده بود، فردا اومد سراغم و گفت اگه دوست داری کارکنی من توو خونه م خیاطی زدم با خواهرام "تو بیا این کاغذهای تبلیغاتی رو توو محله بچسبون". شدم مسئول تبلیغات خیاطی دمش گرم یادم نیست اولین حقوقم چقدر بود، ولی یادمه آنقدر بود که تونستم باهاش برم سر حشمتالدوله چند سیخ کباب مشتی بگیرم ببرم خونه وااای چه حالی بود خدا، احساس میکردم ناصر ملکمطیعی شدم (تقریباً توو خونه همه ویدئوی بود ولی بچههای نسل شصتی یاد گرفته بودن بگن ما ویدئو نداریم) نمی دونم چه جوری ولی همسایه ما یک کابل از ویدئوشون کشیده بود به تلویزیون ما که اگر اونا فیلم میذاشتن ما هم میتونستیم ببینیم؛ یعنی همسایه مادر کودکیمون، نقش ناظر پخش رو ایفا میکرد؛ البته یه روزهایی اونا میدیدن ما نمیتونستیم ببینیم. حالا دیگه حتماً مشکل فنی بوده و ربطی به فیلم نداشته تا اینکه ویدئو تبدیل شد به کادوی چند سال شاگرداول شدنم. گرچه استفاده ازش "قانون" نداشت؛ در کمد بود و فقط با حضور مادرم میشد ازش استفاده کنیم؛ اونم فقط برای دیدن فیلمای بروسلی و یا فیلمایی مثل "شعله". امکان داشت با تموم شدن بعضی فیلمای بروسلی (چون روی یه فیلم دیگه ضبطشده بود) چند دقیقه فیلم فارسی هم ببینیم.
* اولین وسوسه: علاقه به "معروف شدن" از همون ویدئو شروع شد. محکم خواستم و به این فکر میکردم که فوتبالیست بشم یا بازیگر. فکر میکردم باید آدم مهمی بشم! شاید آدم مهمی نشدم ولی معروف شدم.
* آخرین حرفم: از شهرت فرار کنید؛ دردِ بی درمونه. شهرت آروم میاد و می شه شغل آدم و دیگه نمیره؛ آره، ممکنه با شهرت توو صف معطل نشی، بهت سلام کنن، باهات عکس بگیرن و برات جیغ بزنن، اما یه روز میفهمی چه کلاه گشادی رفته سرت که نمیتونی مثل آدمیزادهای عادی زندگی کنی.
* آخرین درد: یکی در موردت حرف میزنه، تهمت میزنه، شایعه درست میکنه خبر میسازه. برات مهم نیست وقتی کسی این کارارو میکنه که هیچی ازت نمیدونه، اما وقتی از اونی که واقعیت هاتو میدونه، خودتو میشناسه و روزگاری باهاش دمخور بودی چنین رفتارایی میبینی رنج زیادی میبری، اینجور اتفاقات خیلی دردناکه من خیلی هارو بخشیدم ولی این جماعتِ آخر رو، هرگز فراموش نمیکنم؛ هرگز.
برای اینهمه سال همراهی شما رفقای عزیز و نازنینم، ممنون و منت دار تک تکتون هستم و قدردان اینهمه عشق و محبت، متشکرم که در روزهای سخت، کنارم بودید و ممنون برایِ لطف و پیامهای تبریکتون. برام دعا کنید فقط تا روزی زندگی کنم که بتونم مؤثر باشم. من، امیدم به خداییه که برای آدمها میلیاردها گره کور رو بازکرده و بهشون لبخند زده من خوشبینم به باز شدن گرههای زندگی خودم و شما. می دونم گرههای ما، تعدادشون خیلی کمه
من امیدوارم به روزای خیلی خوب.
انتهای پیام/#